شماره ٣٤١: مرا از عشق داغي بر دل افگار بايستي

مرا از عشق داغي بر دل افگار بايستي
چراغي بر سر بالين اين بيمار بايستي
نمي شد فرصت خاريدن سر باددستان را
به مقدار خرابي گر مرا معمار بايستي
غلط کردم نيفتادم به فکر ظاهرآرايي
به جاي عقل در سر طره دستار بايستي
نباشد تکيه گاهي غنچه را بهتر ز شاخ گل
سر منصور را بالين ز چوب دار بايستي
جنون را مي نمايد چون فلاخن سنگ دست افشان
دل ديوانه ما بر سر بازار بايستي
به آبم راند غفلت، ورنه اين عمر گرامي را
که در گفتار کردم صرف، در کردار بايستي
دهان مور را پر خاک دارد بي زباني ها
مرا تيغ زبان چون مار بي زنهار بايستي
نشد از چشم شوخ او نگاهي قسمتم هرگز
مرا هم بهره اي زين دولت بيدار بايستي
يکي صد شد ز تسبيح ريايي عقده کارم
مرا از خط ساغر بر کمر زنار بايستي
به تار اشک صائب مي کشيدم ريگ هامون را
به قدر جرم اگر تسبيح استغفار بايستي