شماره ٣٣٦: خار ديوارست چون از اشک شد مژگان تهي

خار ديوارست چون از اشک شد مژگان تهي
ابر بي باران بود دستي که شد ز احسان تهي
نيست چون در سر خرد، دستار بر سر گو مباش
مي شود مستغني از سرپوش چون شد خوان تهي
از نکويان در نظر دايم عزيزي داشتم
هرگز از يوسف نبود اين گوشه زندان تهي
گوي سبقت هر که برد از ديگران مردست مرد
ورنه هر زالي است رستم، چون شود ميدان تهي
فکر دنيا برنمي آيد حريصان را ز دل
نيست هرگز از هجوم جغد اين ويران تهي
سرمه آواز مي گردد سواد شهرها
در بيابان دل مگر سازد جرس ز افغان تهي
منزل ويران نباشد جاي آرام و قرار
در کهنسالي دهن مي گردد از دندان تهي
موسم گل را ز خواب نوبهاران باختم
بعد عمري مي روم زين گلستان دامان تهي
مي رود فکر برون رفتن ز دل اقبال را
گر در ارباب دولت گردد از دربان تهي
مي شود از مغز قانع چشم ظاهربين به پوست
ورنه از واجب نباشد عالم امکان تهي
عکس در آيينه تصوير پابرجا بود
نيست از معشوق هرگز ديده حيران تهي
کي خيالات غريب من به غربت مي فتاد؟
از سخن سنجان نمي گرديد اگر ايران تهي
شبنم رخسار گل اشک يتيمان مي شود
هر گلستاني که گرديد از نواسنجان تهي
از ضعيفان جوي همت چون قوي افتاد خصم
کاين نيستان نيست از شير سبک جولان تهي
کوه طاقت برنمي آيد به استيلاي عشق
بحر را لنگر کجا مي سازد از طوفان تهي؟
عيش ظاهر صائب از دل کي زدايد زنگ غم؟
پسته را از خون نسازد دل لب خندان تهي