شماره ٣٣٤: شکوه اي دارم به شرط آن که پنهان بشنوي

شکوه اي دارم به شرط آن که پنهان بشنوي
پيش ازان کز من خبر در کافرستان بشنوي
در خزان اي شاخ گل گرد سرت پر مي زند
حرف بلبل را اگر در نوبهاران بشنوي
چون سهيل از ديدن رنگش به خون غلطيده اي
آه اگر بويي ازان سيب زنخدان بشنوي
ناله زنجير، مغناطيس شور عشق است
داستان زلف سر کن تا پريشان بشنوي
تا به خون خود تواني کرد لب شيرين، مباد
حرف تلخ از خضر بهر آب حيوان بشنوي
نکهت پيراهن او سر به مهر غيرت است
نيست بوي گل که از هر باغ و بستان بشنوي
ناله ناقوس هم راهي به مقصد مي برد
از موئذن چند صائب بانگ ايمان بشنوي؟