شماره ٣٣٢: سرمپيچ از داغ تا سرحلقه مردان شوي

سرمپيچ از داغ تا سرحلقه مردان شوي
در سياهي غوطه زن تا چشمه حيوان شوي
مي شود در تنگناي جسم کامل جان پاک
از صدف بيرون ميا تا گوهر غلطان شوي
چون زليخا دست از دامان يوسف برمدار
تا مگر چون بوي پيراهن سبک جولان شوي
با سر آزاده چون سرو از بهاران صلح کن
تا در ايام خزان پيرايه بستان شوي
از تو بيرون نيست هر نقشي که در نه پرده هست
از لباس زنگ چون آيينه گر عريان شوي
تا به چند اين سبزه خوابيده زنجيرت شود؟
پشت پا زن بر فلک تا سرو اين بستان شوي
يوسف از زندان قدم بر مسند عزت گذاشت
سعي کن تا از فراموشان اين زندان شوي
خضر آب زندگي دست از علايق شستن است
چون سکندر چند در ظلمات سرگردان شوي؟
سکه پشت خويش بر زر داد، در زر غوطه زد
در تو رو مي آورد از هر چه روگردان شوي
نيست جز افسوس حاصل سير بي پرگار را
ره به مرکز مي بري روزي که سرگردان شوي
چند روزي مهر خاموشي به لب زن غنچه وار
چون زر گل چند خرج چهره خندان شوي؟
آب کن صائب دل خود را به آه آتشين
تا چو شبنم محرم گلهاي اين بستان شوي