شماره ٣٢٨: من به حال مرگ و تو درمان دشمن مي کني

من به حال مرگ و تو درمان دشمن مي کني
اين ستم ها چيست اي بي درد بر من مي کني؟
بد نکردم چون تويي را برگزيدم از جهان
خاک عالم را چرا در ديده من مي کني؟
مي توان دل را به اندک روي گرمي زنده داشت
آتش ما را چرا محتاج دامن مي کني؟
نيستي گردون، ولي بر عادت گردون تو هم
مي کشي آخر چراغي را که روشن مي کني
گرم مي پرسي مرا بهر فريب ديگران
در لباس دوستداران کار دشمن مي کني
نيست با سنگين دلان هرگز سر و کاري ترا
خنده بر سرگشتگي هاي فلاخن مي کني