شماره ٣٢٤: چند اسباب اقامت جمع در عالم کني؟

چند اسباب اقامت جمع در عالم کني؟
ريشه تا کي در زمين عاريت محکم کني؟
چند در پيري ز فوت مطلب دنياي دون
قامت خم گشته خود حلقه ماتم کني؟
فکر آب و نان برآورد از حضور دل ترا
ترک جنت بهر گندم چند چون آدم کني؟
مي شود بي منت مرهم چو داغ لاله خشک
داغ خود را گر ز خون گرم خود مرهم کني
مي تواني همچو عيسي آسمان پرواز شد
سوزن خود گر جدا از رشته مريم کني
گر کني گردآوري خود را درين بستانسرا
سر برون از روزن خورشيد چون شبنم کني
خون دل چون آب حيوان بر تو گردد خوشگوار
با سفال خود قناعت گر ز جام جم کني
آستانت بوسه گاه راست کيشان مي شود
از عبادت چون کمان گر قامت خود خم کني
گر دل خود را به تيغ آه سازي چاک چاک
پنجه در سرپنجه آن زلف خم در خم کني
جز شکار دل که بوي مشک مي آيد ازو
بوي خون آيد ز هر صيدي که در عالم کني
در گريبان تنک ظرف اخگري افکنده اي
هر که را جز دل به راز خويشتن محرم کني
مي شوي از شش جهت روشندلان را قبله گاه
صلح اگر چون کعبه با شورابه زمزم کني
مي کني پيدا به حرف و صوت دشمن بهر خود
از ره برهان و حجت هر که را ملزم کني
هيچ کس انگشت بر حرف تو نتواند نهاد
گر به نقش راست از چپ صلح چون خاتم کني
کشف گردد بر تو صائب جمله اسرار جهان
کاسه زانوي خود را گر تو جام جم کني