شماره ٣٢٢: حيرتي از چشم مست يار دارم ديدني

حيرتي از چشم مست يار دارم ديدني
خوابها در ديده بيدار دارم ديدني
گر چه چون مرکز زمين گيرم به چشم غافلان
سيرها در خويش چون پرگار دارم ديدني
نيستم ايمن ز چشم شور، ورنه من ز داغ
لاله زاري در دل افگار دارم ديدني
کوه غم بر خاطر آزاده من بار نيست
مستيي چون کبک در کهسار دارم ديدني
گر چه مهر خامشي دارم به ظاهر بر دهن
در گره چون غنچه صد گلزار دارم ديدني
دل ز گرد خاکساري بر گرفتن مشکل است
ورنه گنجي در ته ديوار دارم ديدني
آب مرواريد آورده است چشم جوهري
ورنه من لعل و گهر بسيار دارم ديدني
در خراش سينه ها بي دست و پا افتاده ام
ورنه دستي در گشاد کار دارم ديدني
نيست در روي زمين جوهرشناسي، ورنه من
تيغها پوشيده در زنگار دارم ديدني
نيل چشم زخم من دارد جمال يوسفي
در سياهي يک جهان انوار دارم ديدني
گرچه از بس بي وجودي درنمي آيم به چشم
گوشه ها همچون دهان يار دارم ديدني
ملک و مالي نيست صائب گرچه در عالم مرا
باغي از رنگيني گفتار دارم ديدني