شماره ٣٢٠: اي ز رويت برق عالمسوز در هر خرمني

اي ز رويت برق عالمسوز در هر خرمني
وز نسيم جلوه ات هر آتشي را دامني
اي ز رويت در کف هر خار نبض گلشني
هر گلي را در ته دامن چراغ روشني
از رخ اخترفشانت کهکشان هر کوچه اي
وز خم ابروي تو پر ماه نو هر برزني
هر حبابي را درين دريا ز حسن بيحدت
خلوتي با ماه کنعان در ته پيراهني
هر سپندي را ز ياد روي آتشناک تو
چون خليل الله در آتش حضور گلشني
ابر احسان تو آتش را گلستان کرده است
در بهشت افتاده هر ديوانه اي در گلخني
از فروغ آفتاب لامکان جولان تو
حلقه ذکري است گرم از ذره در هر روزني
وحشي دامان صحراي تو هر سرگشته اي
ماهي درياي بي رنگ تو هر سيمين تني
سوزني دارد ز مژگانت جدا هر رشته اي
رشته اي دارد جدا از طره ات هر سوزني
پرتو يکتائيت افتاده بر ديوار و در
آفتابي سربرآورده است از هر روزني
ز اشتياق برق تيغت مي کشد در هر بهار
هر سر خاري درين صحرا چو آهو گردني
جلوه در پيراهن بي جرم يوسف مي کند
بر لب درياي غفران تو هر تردامني
جاي حيرت نيست اگر کاغذ يد بيضا شود
کلک صائب زين غزل گرديد نخل ايمني