شماره ٣١٩: برد شبنم را برون از باغ، چشم روشني

برد شبنم را برون از باغ، چشم روشني
با دل روشن تو محو آب و رنگ گلشني
طور از برق تجلي شهر پرواز يافت
از گرانجاني تو پا بر جا چو کوه آهني
تلخ مي شد زندگي از نوحه دلمردگان
مرده دل را اگر مي بود رسم شيوني
بي دل بينا فزايد پرده اي بر غفلتت
با مه کنعان اگر در زير يک پيراهني
غنچه با دست نگارين پوست را بر تن شکافت
تو ز سستي همچنان زنداني پيراهني
گر نمي سازي خراب اين خانه را چون عاشقان
باز کن چون عاقلان از چشم عبرت روزني
وادي خونخوار سودا را چو مجنون ديده ام
جز دهان شير در وي نيست ديگر مائمني
حسن عالمسوز را مشاطه اي در کار نيست
مي زند هر برگ گل بر آتش گل دامني
گر نداري گوشه اي صائب در اقليم رضا
از تو باشد گر همه روي زمين، بي مائمني