شماره ٣١٧: گر سر دنيا نداري تاجدار عالمي

گر سر دنيا نداري تاجدار عالمي
گر به دل بيروني از عالم سوار عالمي
از پريشان خاطري در راه سيل افتاده اي
گر کني گردآوري خود را حصار عالمي
از سيه کاري نهان از توست اسرار جهان
گر بپردازي به خود آيينه دار عالمي
چون صدف دريوزه گوهر ز نيسان مي کني
غافلي از خود که بحر بيکنار عالمي
کاروانسالار گردون است روح پاک تو
زين تن حيوان صفت در زير بار عالمي
نغمه شوخي ندارد چون تو قانون فلک
پرده ساز و پرده سوز و پرده دار عالمي
گر تواني بر لب خود مهر خاموشي زدن
بي سخن همچون سليمان مهردار عالمي
پاي در دامن کش، از سنگ ملامت سرمپيچ
شکر اين معني که نخل ميوه دار عالمي
مي توان بر توسن گردون به همت شد سوار
از چه سرگردان درين مشت غبار عالمي؟
گنج قدسي، در خراب آباد دنيا مانده اي
آب دريايي، ولي در جويبار عالمي
همچو بوي گل که در آغوش گل از گل جداست
هم برون از عالمي، هم در کنار عالمي
فکر بي حاصل ترا مغلوب غم ها کرده است
ورنه از تدبير صائب غمگسار عالمي