شماره ٣١٥: گر به کار خويشتن چون شمع بينا بودمي

گر به کار خويشتن چون شمع بينا بودمي
زير تيغ محفل آرا پاي بر جا بودمي
اختياري نيست سير من ز دريا چون گهر
گر به دست من بدي در قعر دريا بودمي
باده تلخ مرا مي بود اگر حب وطن
کي چنين آسوده در زندان مينا بودمي؟
سوختم در قيد هستي، کاش در زندان خاک
اين که در بند خودم در بند اعدا بودمي
صاف اگر مي بود با اين خوشگواري خون من
رزق آن لبهاي ميگون همچو صهبا بودمي
گر نمي شد دام راهم رشته طول امل
همچو سوزن در گريبان مسيحا بودمي
گر نمي زد راه مجنون مرا تدبير عقل
با غزالان همسفر در کوه و صحرا بودمي
محو مي کردم اگر از دل غبار جسم را
کي چنين در آب و در آيينه پيدا بودمي؟
بي سر و پايي فلک را حلقه آن در نمود
کاش من هم همچو گردون بي سر و پا بودمي
رفته ام بيرون ز خويش و در حجابم همچنان
نيستم باري چو اينجا کاش آنجا بودمي
روز نمي گرداند صائب از من آن آيينه رو
از صفاي دل اگر آيينه سيما بودمي