شماره ٣١٤: تا نسوزد، عود در مجمر ندارد آدمي

تا نسوزد، عود در مجمر ندارد آدمي
تا نگريد، آب در گوهر ندارد آدمي
تا نپيچد سر ز دنيا، سرندارد آدمي
تا نريزد برگ از خود، بر ندارد آدمي
تا نگردد استخوانش توتيا از بار درد
جان روشن، ديده انور ندارد آدمي
تا نبندد راه خواهش بر خود از سد رمق
در نظرها، شان اسکندر ندارد آدمي
تا نگردد در طريق پاکبازي يک جهت
راه بيرون شد ازين ششدر ندارد آدمي
تا ز آه سرد و اشک گرم باشد بي نصيب
سايه طوبي، لب کوثر ندارد آدمي
تا نيفشاند غبار جسم از دامان روح
باده بي درد در ساغر ندارد آدمي
تا به عيب خود نپردازد ز عيب ديگران
حاصلي از ديده انور ندارد آدمي
روزيش هر چند بي انديشه مي آيد ز غيب
غير ازين انديشه ديگر ندارد آدمي
جز وبال و حسرت و افسوس، هنگام رحيل
بهره اي از جمع سيم و زر ندارد آدمي
خط باطل مي توان بر عالم از سودا کشيد
بي جنون مغز خرد در سر ندارد آدمي
کي ربايندش ز دست هم عزيزان جهان؟
پشت خود چون سکه تا بر زر ندارد آدمي
عمر جاويدست مدي کوته از احسان او
يادگاري از سخن بهتر ندارد آدمي
بي سر پرشور، تن ديگ ز جوش افتاده اي است
بي دل بي تاب، بال و پر ندارد آدمي
مي شود تيغ حوادث زين سپر دندانه دار
بي کلاه فقر بر تن سر ندارد آدمي
عيسي از راه تجرد بر سرآمد چرخ را
پايه اي از فقر بالاتر ندارد آدمي
چون نمکداني است صائب کز نمک خالي بود
شورشي از عشق اگر در سر ندارد آدمي