شماره ٣١١: شب که مغزم را به جوش آورد شور بلبلي

شب که مغزم را به جوش آورد شور بلبلي
بود دامان دگر بر آتش من هر گلي
چشم عبرت بين نداري، ورنه هر شاخ گلي
محضر آماداي باشد به خون بلبلي
نيست بي خون جگر در گلشن عالم گلي
هست هر شاخ گلي محضر به خون بلبلي
يادم آمد طره مشکين آن رعناغزال
هر کجا بر شاخ گل پيچيده ديدم سنبلي
نيست ممکن خنده بر روز سياه من کند
در قفاي هر که افتاده است مشکين کاکلي
زينهار از لاله رخساران به ديدن صلح کن
کز نچيدن مي توان يک عمر گل چيد از گلي
قامت خم گشته مي گفتم حصار من شود
شد گذار کاروان درد و محنت را پلي
دست و دامان تهي رفتم برون صائب ز باغ
بس که مغزم را به جوش آورد شور بلبلي