شماره ٣١٠: گر چه خالي کردم از خون صد اياغ از تشنگي

گر چه خالي کردم از خون صد اياغ از تشنگي
دل همان در سينه سوزد چون چراغ از تشنگي
ساغر خون خوردنم چون لاله نم بيرون نداد
بس که دل در سينه من بود داغ از تشنگي
بحر اگر در کاسه ام ريزند مي گردد سراب
خشک شد از بس مرا مغز و دماغ از تشنگي
چشم احسان دارم از آهن دلان روزگار
آب را از تيغ مي گيرم سراغ از تشنگي
حال من دور از لب جان بخش او داند که چيست
چون سکندر هر که گرديده است داغ از تشنگي
شهپر طاوس مي بايد که باشد سبز و تر
نيست صائب هيچ (غم) گر سوخت داغ از تشنگي