شماره ٣٠٨: عقل و هوش و دين نگردد جمع با ديوانگي

عقل و هوش و دين نگردد جمع با ديوانگي
خانه پردازست چون سيل فنا ديوانگي
ابر را خورشيد تابان زود مي پاشد ز هم
کي شود پوشيده در زير قبا ديوانگي؟
چون قلم برداشته است از مردم ديوانه حق؟
از ازل گر نيست ترخان خدا ديوانگي
هر سرايي را به معماري حوالت کرده اند
خانه زنجير را دارد بپا ديوانگي
نيست از يکسر اگر جوش گل و جوش جنون
چون بهاران مي کند نشو و نما ديوانگي؟
در تلاش بستر نرم است عقل شيشه دل
مي کند از سنگ طفلان متکا ديوانگي
چون درآرم پاي در دامن، که بيرون مي کشد
هر نفس از خانه ام چون کهربا ديوانگي
داغ دارد صحبت برق و گياه خشک را
صحبت گرمي که ما داريم با ديوانگي
روشناس عالمي گرداندش چون آفتاب
هر که را چون سايه افتد در قفا ديوانگي
صيقلي دارد درين غمخانه هر آيينه اي
مي دهد آيينه دل را جلا ديوانگي
پيش چشم ساده لوحان پنجه شيرست نقش
کي نهد پهلو به روي بوريا ديوانگي؟
ذوق مستي اولي دارد ولي بي آخرست
خوش بود از ابتدا تا انتها ديوانگي
صحبت خاصي است با هر ذره اي خورشيد را
شورشي دارد به هر مغزي جدا ديوانگي
بي دماغان را دماغ گفتگوي عقل نيست
چاره اين هرزه گو مستي است يا ديوانگي
رتبه ديوانگي بالاتر از ادراک ماست
ما تهي مغزان کجاييم و کجا ديوانگي
عقل طرح آشنايي با جهان مي افکند
آشنا را مي کند ناآشنا ديوانگي
روي ننمايد به هر ناشسته رويي همچو عقل
سينه اي چون صبح خواهد رونما ديوانگي
زور غيرت مي گشايد بندبندم را ز هم
مي گشايد هر کجا بند قبا ديوانگي
بي رگ سودا دماغي نيست در ملک وجود
با جهان عام است چون لطف خدا ديوانگي
صورت آرايي نگردد جمع با عشق غيور
راه بسيارست از فرهاد تا ديوانگي
اين جواب مصرع اوجي که وقتي گفته بود
پادشاهي عالم طفلي است يا ديوانگي