شماره ٣٠٧: خط حجاب آن رخ گلرنگ شد يکبارگي

خط حجاب آن رخ گلرنگ شد يکبارگي
دستگاه بوسه ما تنگ شد يکبارگي
چين ابرو کرد شمشير تغافل در نيام
چشم جادو تايب از نيرنگ شد يکبارگي
خط ظالم بس که لعل آبدارش را مکيد
در نظرها خشکتر از سنگ شد يکبارگي
روي چون آيينه او از غبار خط سبز
بر دل روشن، گران چون زنگ شد يکبارگي
صفحه رويي که مد زلف بر وي بار بود
تخته مشق خط شبرنگ شد يکبارگي
چون شرر از شوخ چشمي هاي خط سنگدل
شوخي حسنش نهان در سنگ شد يکبارگي
شد دراز از خط مشکين دست تاراج خزان
شاخ گل عريان ز آب و رنگ شد يکبارگي
خط کشيد از دست من سررشته آن زلف را
طالع ناساز بي آهنگ شد يکبارگي
زين ستم کز خط به حسن او رسيد، از سر مرا
عقل و هوش و دانش و فرهنگ شد يکبارگي
يک دم از سرگشتگي يک جا نمي گيرد قرار
با فلاخن زلف او همسنگ شد يکبارگي
سبزه بيگانه خط باغ را تسخير کرد
غنچه خندان او دلتنگ شد يکبارگي
روي چون خوشيد او صائب ز آه و دود خط
با سيه روزان خود همرنگ شد يکبارگي