شماره ٣٠٦: چاره از من مي کند پرهيز از بيچارگي

چاره از من مي کند پرهيز از بيچارگي
غم به گرد من نمي گردد ز بي غمخوارگي
چاره اين چاره جويان را مکرر کرده ام
امتحان از دردمندي ها همان بيچارگي
نيستم بر خاطر صحرا گران چون گردباد
کرده ام تا راست قامت، مي برم آوارگي
گر نمي آري چراغي آه سردي هم بس است
پا مکش اي سنگدل از خاک ما يکبارگي
چاک تهمت بود اگر بر جامه يوسف گران
عاقبت شد شهپر پرواز کنعان، پارگي
ما عبث در زلف او دل بر اقامت بسته ايم
حاصل سنگ از فلاخن نيست جز آوارگي
روزي روشندلان دل خوردن است از آسمان
قسمت اخگر ز خاکستر بود دلخوارگي
عيبها را کيمياي فقر مي سازد هنر
بر لباس تنگدستان پينه نبود پارگي
داشت صائب چاره جويي دربدر دايم مرا
پشت بر ديوار راحت دادم از بيچارگي