شماره ٣٠١: در ته ابرست دايم آفتاب زندگي

در ته ابرست دايم آفتاب زندگي
بي سياهي نيست هرگز داغ آب زندگي
مي شود از تلخي تعبير، زهر ناگوار
در نظرها گر چه شيرين است خواب زندگي
تا نفس در سينه ها مشق سراسر مي کند
کاغذ با دست اوراق کتاب زندگي
نيست چنداني که سازد گرم چشم روزني
جلوه پا در رکاب آفتاب زندگي
بر سکندر شد گوارا تشنگي، تا خضر را
غوطه در زهر ندامت داد آب زندگي
تلخيي دارد که ساغر را به فرياد آورد
مي نمايد گر چه لب شيرين شراب زندگي
تشنه مي سازد به تيغ آبدار نيستي
خاکيان را منت خشک سراب زندگي
من گرفتم برنيارد موج شمشير از نيام
از هواي خود خطر دارد حباب زندگي
در درازي عمر ما از خضر کوتاهي نداشت
رشته ما شد گره از پيچ و تاب زندگي
هر که ديوار يتيمي را چو خضرآباد کرد
گرد راه از خويش مي شويد به آب زندگي
تا نگرديده است از قد دو تا پا در رکاب
بهره اي بردار صائب از شراب زندگي