شماره ٢٩٦: سرفرازي را نباشد جنگ با افتادگي

سرفرازي را نباشد جنگ با افتادگي
دولت خورشيد را دارد بپا افتادگي
از تواضع دولت افزايد سعادتمند را
خوش بود چون سايه از بال هما افتادگي
از عزيزي مي گذارد پا به چشم آفتاب
هر که گيرد همچو شبنم از هوا افتادگي
مرکز بر گرد سرگرديدن افلاک کرد
نقطه بي دست و پاي خاک را افتادگي
رفت در بيهوده گردي عمر ما چون گردباد
ما سبک مغزان کجاييم و کجا افتادگي
مردم بي دست و پا را مرکبي در کار نيست
مي رود منزل به منزل جاده با افتادگي
جا به کنج گلخن و صحن گلستان داده است
شعله را گردن فرازي، آب را افتادگي
دانه را سرسبز سازد، قطره را گوهر کند
در جهان خاک باشد کيميا افتادگي
بي پر و بالي کند نزديک راه دور را
برد بر افلاک چون شبنم مرا افتادگي
گر چه باشد بر زمين پست جاري حکم آب
مي شود سد ره سيل بلا افتادگي
شعله شد مغلوب خاکستر به اندک فرصتي
سرکشان را زود آرد زير پا، افتادگي
ديگران گر از خدا خواهند اوج اعتبار
مي کند دريوزه صائب از خدا افتادگي