شماره ٢٩٠: دانه ما در ضمير خاک بودي کاشکي

دانه ما در ضمير خاک بودي کاشکي
يا چو سر زد در زمان دهقان درودي کاشکي
آن که آخر سر به صحرا داد بي بال و پرم
روز اول اين قفس را در گشودي کاشکي
هر چه از دل مي خورم از روزيم کم مي کنند
در حريم سينه من دل نبودي کاشکي
آن که منع ما ز پرواز پريشان مي کند
فکر آب و دانه ما مي نمودي کاشکي
دست چون افتاد خالي، همت عالي بلاست
آنچه دارم در نظر در دست بودي کاشکي
تلخي از درياي بي گوهر کشيدن مشکل است
ديده را هم غمزه اش با دل ربودي کاشکي
مي گشايد چشم بر روي تو پيش از آفتاب
چشم ما هم طالع آيينه بودي کاشکي
لب گشودم، غوطه در اشک پشيماني زدم
گلبن من تا قيامت غنچه بودي کاشکي
آن که مي ريزد به راه آشنايان خار منع
سبزه بيگانه را اول درودي کاشکي
آينه سطحي است، غور حسن نتواند نمود
پيش چشم ما نقاب از رخ گشودي کاشکي
آن که درد غير را پيش از شنيدن چاره کرد
شمه اي صائب ز درد ما شنودي کاشکي