شماره ٢٨٩: سنگ را در جذبه از دست فلاخن مي کشي

سنگ را در جذبه از دست فلاخن مي کشي
جامه خاکستري از دوش گلخن مي کشي
در نظرها اعتبارت نيست چون موي زياد
تا چو خار از هر سر ديوار گردن مي کشي
(نغمه افسوس از مرغ چمن خواهي شنيد
رخت اگر با اين گرانجاني به گلشن مي کشي)
(شعله شوخي، نداري در دل مجمر قرار
گاه بر بام و گهي خود را به روزن مي کشي)
(رشته تابي از تعلق هست تا در گردنت
در پي عيسي عبث پا همچو سوزن مي کشي)
يک سر و گردن بلندست از تو خار اين چمن
نرگس اين افتادگي از چشم روشن مي کشي
سوز پنهاني چو شمع آخر گريبانم گرفت
از گريبان سرزند از هر چه دامن مي کشي
مي فشاند گرد رنگ از بال، طاوس چمن
وقت نازک شد اگر خود را به گلشن مي کشي
مي بري صائب ز هندستان به اصفاهان سخن
گوهر خود را ز بي قدري به معدن مي کشي