شماره ٢٨٨: مستي و خميازه بر خون دل ما مي کشي

مستي و خميازه بر خون دل ما مي کشي
صد خم مي داري و حسرت به مينا مي کشي
قهر خود را در لباس لطف جولان مي دهي
پرده از آب گهر بر روي دريا مي کشي
با کمند آتشين چون آفتاب از صحن باغ
شبنم افسرده ما را به بالا مي کشي
يک جهان غماز را در پشت در جا مي دهي
از لب منصور در مستي سخن وا مي کشي
گردني داريم ازان موي ميان باريکتر
سرنمي پيچيم اگر بر دار ما را مي کشي
آفتاب از حسرتش هر روز گردن مي کشد
اين کمند عنبريني را که در پا مي کشي
آه رعنا مي شود هر چند رعنا مي شوي
آرزو قد مي کشد چندان که بالا مي کشي
همزباني با لب او نيست صائب کار تو
شرم بادت، چون نفس پيش مسيحا مي کشي؟