شماره ٢٨٧: گر چه در سير بهشتم از گل روي کسي

گر چه در سير بهشتم از گل روي کسي
دوزخي در هر بن مو دارم از خوي کسي
مي نهد زنجير بر گردن صبا را نکهتش
اينقدر پيچيدگي بوده است با بوي کسي؟
من که شکر را به تلخي مي چشيدم، اين زمان
مي خورم صد کاسه زهر از چشم جادوي کسي
من که راز آفرينش مو به مو دانسته ام
مانده ام در کوچه بند حيرت از موي کسي
غافلي از پيچ و تاب عاشقان شبهاي تار
بر رگ جانت نپيچيده است گيسوي کسي
اضطراب دل مرا سر در بيابان مي دهد
محرميت گر دهد جايم به پهلوي کسي
از که دارم چشم ياري، با که گويم حال خود؟
يک تن از اهل مروت نيست در کوي کسي
از شفق چون مي کند هر صبح و شامي خون عرق؟
نيست گر خورشيد تابان در تکاپوي کسي
آسمان تا بود، در ناسازگاري طاق بود
راست نامد اين کمان هرگز به بازوي کسي
از شکايت گرچه صد طومار در دل داشتم
شست از لوح دلم آيينه روي کسي
آتش دوزخ نمي گردد به گردش روز حشر
هر که شد صائب سپند آتش خوي کسي