شماره ٢٧٦: خق کن باخلق تا از زندگاني برخوري

خق کن باخلق تا از زندگاني برخوري
بر دل پيران مخور تا از جواني برخوري
با حضور دل ز لذت هاي دنيا صلح کن
تا هم اينجا از بهشت جاوداني برخوري
طاعت خود را ز چشم مردمان پوشيده دار
چشم اگر داري که از لطف نهاني برخوري
جهد کن پيش از طلوع صبح چشمي باز کن
تا ز فيض سر به مهر آسماني برخوري
خون دل خور، مهر زن يک چند بر لب غنچه وار
تا درين باغ از نسيم شادماني برخوري
کوزه سربسته خشک از بحر مي آيد برون
نيست ممکن با بدن زان يار جاني برخوري
همچو عيسي روح خود را صاف کن از درد تن
تا ز سر جوش شراب آسماني برخوري
تلخ گويان را هدايت مي کند بادام قند
کز وصال شکر از شيرين زباني برخوري
چون گل رعنا در ايام بهاران سعي کن
کز دل پرخون و از رنگ خزاني برخوري
لذت باقي به دست آور درين پايان عمر
تا به کي صائب ز لذت هاي فاني برخوري؟