شماره ٢٧٥: فرصتي کو تا دل از دنيا کنم گردآوري؟

فرصتي کو تا دل از دنيا کنم گردآوري؟
چند روزي توشه عقبي کنم گردآوري
تا به کي چون گردباد بادپيما از هوس
خار در دامان اين صحرا کنم گردآوري؟
در چنين دشتي که برق و باد از هم نگسلد
چون ز آفت خرمن خود را کنم گردآوري؟
مي رسد هر دم مرا زخمي ازين آهن دلان
چون شرار خويش در خارا کنم گردآوري؟
مي توانم چون صدف گشتن ز گوهر بي نياز
آبرو را گر ز استغنا کنم گردآوري
هست گوهر از حباب افزون درين دريا و من
خار و خس چون موج بي پروا کنم گردآوري
عمرها شد رفته است از کار دست و دل مرا
با کدامين دست و دل خود را کنم گردآوري؟
مي کنم با روي خندان صرف جام تشنه لب
هر چه در ميخانه چون مينا کنم گردآوري
از دل صدپاره ام هر پاره اي در عالمي است
چون دل خود را ز چندين جا کنم گردآوري؟
مي رود بر باد عمر از خنده بيجا چو گل
غنچه گردم، نکهت خود را کنم گردآوري
گل به دامن جمع مي سازند بي دردان و من
داغ را چون لاله حمرا کنم گردآوري
عاجزم در حفظ دل، هر چند کوه قاف را
زير بال خويش چون عنقا کنم گردآوري
مي توانم غوطه در سرچشمه خورشيد زد
گر چو شبنم خويش را اينجا کنم گردآوري
از ثبات پا، چو افتد کار بر سر، چون علم
لشکري را با تن تنها کنم گردآوري
همچو صحراي قيامت سينه اي مي خواستم
تا غم و درد ترا يک جا کنم گردآوري
چون صدف کو گوشه امني، که از موج خطر
گوهر خود را درين دريا کنم گردآوري
بر اميد وعده ديدار او چون مردمک
نور را در ديده بينا کنم گردآوري
مي شکافد اين شرار شوخ صائب سنگ را
سوز دل را چون من شيدا کنم گردآوري؟