شماره ٢٦٨: هر کجاگيري گلي در آب معمار خودي

هر کجاگيري گلي در آب معمار خودي
کار هر کس را دهي انجام در کار خودي
سرسري مگذر ز تعمير دل بيچارگان
کار محکم کن که در تعمير ديوار خودي
هر چه از دلها کني تعمير پشتيبان توست
سعي در آبادي دل کن چو معمار خودي
پرده پوشي پرده بر افعال خود پوشيدن است
عيب هر کس را کني پوشيده ستار خودي
هر که را از پا درآري پا به بخت خود زني
جانب هر کس نگه داري نگهدار خودي
در گلستان رضا غير از گل بي خار نيست
تو ز خود داري هميشه زخمي خار خودي
حق پرستي چيست، از بايست خود برخاستن
تا خدا را بهر خود خواهي پرستار خودي
دردهاي عارضي را مي کند درمان طبيب
با تو چون عيسي برآيد چون تو بيمار خودي؟
تخم نار و نور با خود مي بري زين خاکدان
در بهشت و دوزخ از گفتار و کردار خودي
نيست در آيينه دل هيچ کس را جز تو راه
از که مي نالي تو تردامن چو زنگار خودي؟
از لحد خاک شکم پرور دهان وا کرده است
تو ز غفلت همچنان در بند پروار خودي
در دل توست آنچه مي جويي به صد شمع و چراغ
ماه کنعاني ولي غافل ز رخسار خودي
فکر ايام زمستان مي کني در نوبهار
اينقدر غافل چرا از آخر کار خودي؟
دشته تا دارد گره از چشم سوزن نگذرد
نگذري تا ز سر خود عقده کار خودي
عارفان سر در کنار مطربان افکنده اند
تو ز بي مغزي همان در بند دستار خودي
نشکني تا جنس مردم را، نگردي مشتري
خويش را بشکن اگر صائب خريدار خودي