شماره ٢٦٧: زاهد از خشکي سبکروحانه بيرون آمدي

زاهد از خشکي سبکروحانه بيرون آمدي
صورت ديوار اگر از خانه بيرون آمدي
خواجه هم مي آمد از انديشه دنيا برون
جغد اگر از گوشه ويرانه بيرون آمدي
برگرفتي آب اگر از اشک تلخ من سحاب
آه جاي خوشه از هر دانه بيرون آمدي
خون عرق کرد از شفق خورشيد تابان ز انفعال
تا صبوحي کرده از ميخانه بيرون آمدي
دست کوتاهم به زلف سرکش او مي رسيد
از کف من مو اگر چون شانه بيرون آمدي
گر به مي لبهاي جان بخش تو کردي التفات
باده گلرنگ از پيمانه بيرون آمدي
شاهد دامان پاک من همين معني بس است
کز لباس شرم بي باکانه بيرون آمدي
شاخ گل دست زليخا شد به دامنگيريت
تا ز طرف گلستان مستانه بيرون آمدي
عشق آتشدست اصلاح تو نتوانست کرد
بعد عمري خام از آتشخانه بيرون آمدي
از ضعيفان گر نبودي لاف قدرت ناپسند
از نيستان نعره شيرانه بيرون آمدي
آسيا گر پيکرت را توتيا سازد رواست
از چه از مغز زمين اي دانه بيرون آمدي؟
چون سمندر در طلب بودي اگر کامل عيار
آتش از بال و پر پروانه بيرون آمدي
نيست صائب چارديوار بدن جاي حضور
خوب کردي زود ازين غمخانه بيرون آمدي