شماره ٢٦٥: دوش با ما سرگران بودي چه در سر داشتي؟

دوش با ما سرگران بودي چه در سر داشتي؟
باده مي خوردي و خون ما به ساغر داشتي
سبزه باغ و بهار ما زبان شکر بود
بر مسلمانان اگر رحمي تو کافر داشتي
نيست امروز اين گراني پله ناز ترا
شير در گهواره مي خوردي که لنگر داشتي
نونياز ناز چون خوبان ديگر نيستي
دايم از شوخي تو در پيراهن اخگر داشتي
ماه رخسار تو ناگرديده در خوبي تمام
هر طرف چون ماه نو صد صيد لاغر داشتي
اين زمان با غير همدوشي، وگرنه پيش ازين
تيغ در يک دست و در يک دست خنجر داشتي
جان نثارت کرد و از اخلاص مي کردي نثار
صائب مسکين اگر صد جان ديگر داشتي