شماره ٢٦٤: يک نفس فارغ ز وسواس تمنا نيستي

يک نفس فارغ ز وسواس تمنا نيستي
از پريشان خاطري يک لحظه يک جا نيستي
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال و تو
پير گشتي و همان در فکر فردا نيستي
گر چه شد محتاج عينک ديده بي شرم تو
همچنان چون کودکان سير از تماشا نيستي
مي کند از هر سر مويت سفيدي راه مرگ
در چنين وقتي به فکر زاد عقبي نيستي
از ندامت برنياري آه سردي از جگر
هيچ در فکر رسن در چاه دنيا نيستي
از جمال حور مردان چشم پوشيدند و تو
از عجوز دهر يک ساعت شکيبا نيستي
در مبند اين خانه تاريک را يکبارگي
چشم عبرت باز کن از دل چو بينا نيستي
گرچه تيرت با کمان از قد خم پيوسته شد
هيچ در فکر سفر از دار دنيا نيستي
گر چه دندان را ز نعمت هاي شيرين باختي
جز به حرف شکوه هاي تلخ گويا نيستي
خامشي را از خدا خواهند دانايان و تو
خون خود را مي خوري يک دم چو گويا نيستي
خواب سنگين تو صائب کم ز کوه قاف نيست
گرچه از عزلت گزينان همچو عنقا نيستي