شماره ٢٥٨: نيست در مغز زمين چون گردبادم ريشه اي

نيست در مغز زمين چون گردبادم ريشه اي
جز سفر در دل نمي گردد مرا انديشه اي
فارغ از ملک سليمانم که از روشندلي
در نظر دارم پريزادي ز هر انديشه اي
گلعذاران مي ربايندم ز دست يکدگر
جز نظربازي ندارم همچو شبنم پيشه اي
گر نسازم کار عشق از ناتمامي ها تمام
کار خود را مي کنم آخر تمام از تيشه اي
گر چه از خط دور حسن او به آخرها رسيد
چون تنک ظرفان مرا کافي بود ته شيشه اي
سنگ را هر چند مي سازم به آه گرم نرم
در دل سخت تو نتوانم دواندن ريشه اي
تلخي عالم مرا صائب شراب تلخ بود
گر درين وحشت سرا مي بود عاشق پيشه اي