شماره ٢٥٧: مي کشد دل را ز دستم دلرباي تازه اي

مي کشد دل را ز دستم دلرباي تازه اي
در کشاکش داردم زورآزماي تازه اي
افسر سرگرميم از طرف سر افتاده است
ساغري مي گيرم از گلگون قباي تازه اي
گو صبا از خاک کويش کحل بينايي ميار
نقش خود را ديده ام در نقش پاي تازه اي
گر ز مشت استخوان من نمي گيري خبر
سايه خواهد کرد بر فرقم هماي تازه اي
در خم دين که دارد، در پي ايمان کيست؟
در سر زلف تو مي بينم هواي تازه اي
نيستي خار سر ديوار، پا در گل مباش
همچو شبنم خيمه زن هر دم به جاي تازه اي
صائب از طرز نوي کاندر ميان انداختي
دودمان شعر را دادي بقاي تازه اي