شماره ٢٥٤: از نمکدان تو محشر گرد بيرون رانده اي

از نمکدان تو محشر گرد بيرون رانده اي
برق پيش خوي تندت پاي در گل مانده اي
پيش ابرويت مه نو يوسف زندانيي
پيش رويت لاله شمع آستين افشانده اي
از مه عيد و شفق زخم درونم تازه شد
کس چه گل چيند دگر از تيغ در خون رانده اي؟
ديد تا در سرنوشتم خون ز چشمش جوش زد
نامه تا انجام از سيماي عنوان خوانده اي
مشک بر ناسورم امروز از شماتت مي فشاند
در سر مستي سر زلف ترا پيچانده اي
خاک خور، مي گفت و گرد خرمن دونان مگرد
خاک استغنا به چشم حرص و آز افشانده اي
زرپرستي را بتر از بت پرستي گفته است
حرص را چون سگ ز صحن مسجد دل رانده اي
هر که را بيني به درد خويشتن درمانده است
از که جويد نسخه درمان خود درمانده اي؟
کيست جز صائب به لوح خاک از اهل سخن
گرد پاپوش قلم در لامکان افشانده اي