شماره ٢٥١: بوسه اي قيمت ازان لبها به صد جان کرده اي

بوسه اي قيمت ازان لبها به صد جان کرده اي
برخوري از نعمت خوبي، که ارزان کرده اي
گرد ننشيند به دامانت که چون سيل بهار
شهر را از جلوه مستانه ويران کرده اي
مي دهند از پرفشاني خرمن گل را به باد
بس که گل را خوار پيش عندليبان کرده اي
نور ايمان در لباس کفر جولان مي کند
در خط عنبرفشان تا روي پنهان کرده اي
رو نگردانيده اي از خط و خال عنبرين
مسند مور از کف دست سليمان کرده اي
تا خط مشکين به دور عارضت صف بسته است
ريشه محکم در نظرها همچو مژگان کرده اي
از کبودي نيل چشم زخم دارد پيکرت
در سرمستي مگر گل در گريبان کرده اي؟
تا به سير گلستان آورده اي بي پرده روي
لاله و گل را چراغ زير دامان کرده اي
پاک گشته است از قبول نقش لوح ساده اش
ديده آيينه را از بس که حيران کرده اي
از لطافت دست سيمينت نگارين گشته است
دست خود تا شانه زلف پريشان کرده اي
کرد اگر روشن جهان آب و گل را آفتاب
تو به روي گرم دلها را چراغان کرده اي
دعوي خون را به اشک شادي از دل شسته اند
جلوه تا چون شمع بر خاک شهيدان کرده اي
گرچه ريحان خواب مي آرد، تو از نيرنگ حسن
خواب صائب تلخ ازان خط چو ريحان کرده اي