شماره ٢٤٩: اي که از شغل عمارت غافل از دل گشته اي

اي که از شغل عمارت غافل از دل گشته اي
از سگ خاموش گير خاک غافل گشته اي
دانه با بي دست و پايي سربرآورد از زمين
تو به چندين بال و پر عاجز چه در گل گشته اي
تختش از تاج است هر سنگي که شد ياقوت و لعل
خرج آب و گل نمي گردي اگر دل گشته اي
کهنه ديوار ترا دارد دو عالم در ميان
خواهي افتادن به هر جانب که مايل گشته اي
نيست غير از گوشه گيري بحر عالم را کنار
پا به دامن کش اگر جوياي ساحل گشته اي
چون تواني کعبه مقصود را دريافتن؟
کز گرانخوابي گره در ره چو منزل گشته اي
مي گدازندت به چشم شور اين ناديدگان
از زبان آتشين گر شمع محفل گشته اي
ترک دعوي کن که مي گردي سبک چون برگ کاه
گر به کوه قاف در معني مقابل گشته اي
آب حيوان را ز تاريکي به دست آورده اند
تن به ظلمت ده اگر روشنگر دل گشته اي
همچو خون مرده سامان تپيدن در تو نيست
کو سماع بلبلان گرزان که بسمل گشته اي
دست خواهش از طلب اکنون که کوته کرده اي
کاسه دريوزه يک شهر سايل گشته اي
رام مجنون ليلي از دامن فشاني مي شود
بي سبب خار و خس دامان محمل گشته اي
عقل را هرگز کند عاقل به سودا اختيار؟
چاره ديوانگي کن اي که عاقل گشته اي
ناخن آه است در مشکل گشايي ها علم
اينقدر عاجز چرا در عقده دل گشته اي
چون به درها مي روي صائب چو ارباب طلب؟
در حقيقت آشنا گر با در دل گشته اي