شماره ٢٤٤: خراب گشت ز مي زاهد شراب نديده

خراب گشت ز مي زاهد شراب نديده
که تاب آب ندارد سفال تاب نديده
ز فکر، رشته جاني که پيچ و تاب نديده
خيال گوهر شهوار را به خواب نديده
اگر چه هست بر آن زلف پيچ و تاب مسلم
نظر به موي ميان رشته اي است تاب نديده
بياض گردن بي خال اوست حجت ناطق
که از نظارگيان داغ انتخاب نديده
مکن چو بي جگران از عتاب تلخ شکايت
که لطف دوست گلابي است آفتاب نديده
تو مست ناز چه داني عيار سوختگان را؟
که چشم شوخ تو جز دود ازين کباب نديده
مجوي خواب فراغت ز ديده من حيران
که چشم آينه پوشيدگي به خواب نديده
نچيده است گل از آفتاب در دل شبها
ترا کسي که به گلگشت ماهتاب نديده
پلنگ تندي خوي ترا خيال نکرده
غزال مستي چشم ترا به خواب نديده
رواني از سخنم برد خشک مغزي زاهد
که سيل کند رود در زمين آب نديده
مجوي پختگي از منکران عشق ز خامي
که نارس است ثمرهاي آفتاب نديده
مرا دلي است درين بوستان چو غنچه پيکان
که از نسيم گشايش به هيچ باب نديده
منم که پاکي چشم از نظاره نيست حجابم
وگرنه کيست که بي رويي از نقاب نديده؟
کجا ز صورت احوال ماست با خبر آن کس
که عکس خويش در آيينه از حجاب نديده
به تلخکامي دردي کشان چگونه نخندد؟
که آن لب نمکين تلخي از شراب نديده
ز بحر شعر نصيب سخنوران لب خشکي است
صدف تمتعي از گوهر خوشاب نديده
ز چهره رنگ رود از نگاه گرم تو صائب
مبين دلير به گلهاي آفتاب نديده