شماره ٢٤١: بيگانگي ز حد رفت ساقي مي صفا ده

بيگانگي ز حد رفت ساقي مي صفا ده
ما را ز خويش بستان خود را دمي به ما ده
از پافتادگانيم در زير پا نظر کن
از دست رفتگانيم دستي به دست ما ده
هر چند بوالفضولي است از دور بيش جستن
در زير چشم ما را پيمانه اي جدا ده
ديوان ما و خود را مفکن به روز محشر
در عذر خشم بيجا يک بوسه بجا ده
گر بوسه اي نبخشي، دشنام را چه مانع؟
گر آشنا نگردي پيغام آشنا ده
اي پادشاه خوبي در شکر بي نيازي
از حسن خود زکاتي گاهي به اين گدا ده
بي جذبه از تردد کاري نمي گشايد
چون برگ که سبک شو خود را به کهربا ده
از تيرگي چو صائب محروم از لقايي
چندان که مي تواني آيينه را جلا ده