شماره ٢٤٠: عشق اختيار دل را از دست ما گرفته

عشق اختيار دل را از دست ما گرفته
طوفان عنان کشتي از ناخدا گرفته
روشنگر نگاه است رخسار مه جبينان
باغ و بهار بوسه است دست حنا گرفته
هر چند در خرابات يکتاست جام خورشيد
هر ذره از فروغش جامي جدا گرفته
ملک شهان مغرور شرکت نمي پذيرد
هر شيوه اي ز حسنش ملکي جدا گرفته
تمثال شاخ چشمان يک جا نگيرد آرام
چون نقش حسن شيرين در سنگ جا گرفته؟
رنگ از جهان بيرنگ نتوان به رنگ و بو يافت
منزل به خواب بيند پاي حناگرفته
سيلاب ريشه ما نتواند از زمين کند
خار علايق از بس دامان ما گرفته
برهان بي بصيرت باطل شود به حرفي
از دست کور بسيار طفلي عصا گرفته
از زير تيغ بيرون آورده ام سري مفت
تا سايه از سر من بال هما گرفته
از دور، مي مجو بيش در انجمن که بسيار
آب زياد گردش از آسيا گرفته
نشو و نما توقع از بخت خفته دارم
تا سير هند کرده است پاي حناگرفته
جان هواپرستان در فکر عاقبت نيست
بيم خطا ندارد تير هواگرفته
سرو از دعاي قمري پيوسته پاي برجاست
هرگز ز پا نيفتد دست دعا گرفته
از زير چرخ هر کس دل را درست برده است
نشکسته دانه خود از آسيا گرفته
فرموده از رعونت کار قلم به انگشت
هر کس به وقت پيري ترک عصا گرفته
خواهد شدن ز حيرت چون نقش پا زمين گير
هر رهروي که پيشي بر رهنما گرفته
زافتادگي به مقصد آسان توان رسيدن
تا سرزده است خورشيد شبنم هوا گرفته
ما از سخن گرفتيم صائب حيات جاويد
گر خضر از سياهي آب بقا گرفته