شماره ٢٣٩: دلگير نيست از تن، جانهاي زنگ بسته

دلگير نيست از تن، جانهاي زنگ بسته
کنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشکسته
آن را که هست شرمي خون خوردن است کارش
جز دل غذا ندارد شهباز چشم بسته
مشکل ز پا نشيند تا دامن قيامت
آن را که از ره عشق خاري به پا نشسته
از حرف سخت باشند فارغ گشاده رويان
از زخم سنگ باشد ايمن در نبسته
مژگان من نشد خشک تا شد جدا ز رويت
گوهر نمي شود بند در رشته گسسته
تا ممکن است زنهار لب را به خنده مگشا
کز راه هرزه خندي است پرخون دهان پسته
حسنت به زلف پرچين تسخير ملک دل کرد
فتح چنين که کرده است با لشکر شکسته؟
دست سبوي مي را از دست چون گذاريم؟
از بحر غم برآورد ما را به دست بسته
اين آن غزل که صائب آخوند محتشم گفت
دل بردن به اين رنگ کاري است دست بسته