شماره ٢٣٤: از حسن تو يک رقعه به گلزار رسيده

از حسن تو يک رقعه به گلزار رسيده
از زلف تو يک نافه به تاتار رسيده
زان دست که حسن تو فشانده است به گلزار
دامان پر از گل به خس و خار رسيده
از ديدن گل مست و خرابند جهاني
اين جام همانا به لب يار رسيده
کو ديده يعقوب که بي پرده ببيند
صد قافله از مصر به يکباره رسيده
شاخ گل ازان جلوه مستانه که دارد
پيداست که از خانه خمار رسيده
ظلم است کسي خرده جان را نکند خرج
امروز که گل بر سر بازار رسيده
دامان نسيم سحري گير و روان شو
کز غيب رسولي ا ست به اين کار رسيده
کاشانه اش از نقش مرادست نگارين
چشمي که به آن آينه رخسار رسيده
ديگر چه خيال است که از سينه کند ياد
هر دل که به آن طره طرار رسيده
از کوچه آن زلف که سالم بدر آيد؟
کآنجا سر خورشيد به ديوار رسيده
از شور قيامت بودش مرهم کافور
زخمي که مرا بر دل افگار رسيده
از شرم برون آي که تسليم نمايم
جاني که مرا بر لب اظهار رسيده
صائب زند آتش به جهان از نفس گرم
هر ني که به آن لعل شکربار رسيده