شماره ٢٣٣: زلفي که بر آن طرف بناگوش فتاده

زلفي که بر آن طرف بناگوش فتاده
شامي است که با صبح هم آغوش فتاده
پروانه پرسوخته شمع تجلي است
خالي که بر آن عارض گلپوش فتاده
از اشک تهي همچو در گوش نگردد
چشمي که بر آن صبح بناگوش فتاده
هر لحظه کند چاک ز خميازه گريبان
تا بوسه جدا زان لب مي نوش فتاده
بازآي که بي قامت رعناي تو دستم
از کار ز خميازه آغوش فتاده
از خط نکنم ترک لب يار که اين مي
تا ساغر آخر همه سرجوش فتاده
سر بر تن من نيست ز آشفته دماغي
زان دم که سبوي ميم از دوش فتاده
سرگرمي افلاک ز عشق است که بي عشق
ديگي بود افلاک که از جوش فتاده
سيلي است به درياي حقيقت شده واصل
در پاي خم آن مست که مدهوش فتاده
در خامشي از نطق فزون نشأه توان يافت
پر زور بود باده از جوش فتاده
صائب چه زنم بر لب خود مهر خموشي؟
کز راز من دلشده سرپوش فتاده