شماره ٢٢٥: بگشا ز بال همت عالي مکان گره

بگشا ز بال همت عالي مکان گره
تا کي شوي چو بيضه درين آشيان گره؟
هر مشکلي ز صدق طلب باز مي شود
ماند کي از حباب بر آب روان گره؟
سنگ نشان به دامن منزل رسيد و ما
در راه گشته ايم ز خواب گران گره
قطع طريق عشق به قدر تأمل است
هر چند مي شود ز کشيدن عنان گره
جوش نشاط از دل خم کم نمي شود
طوفان درين تنور بود جاودان گره
از رهبر و دليل بود سيل بي نياز
در راه شوق نيست ز سنگ نشان گره
سختي نمي رسد به قناعت رسيدگان
در لقمه هما نشود استخوان گره
اين عقده ها که در دل مردم فتاده است
چون وا شود، زمين گره و آسمان گره
فتح سخن به پنجه تدبير خلق نيست
ناخن چگونه باز کند از زبان گره؟
نتوان به دست عقده ز کار جهان گشود
کو برق تا گشايد ازين نيستان گره؟
بايست عقده باز شود از دل جرس
از دل شدي گشوده اگر از فغان گره
آسان نمي توان گره از موي باز کرد
چون وا شود مرا ز دل ناتوان گره؟
در گام اولين، کمر راه بشکند
رهرو کند چو دامن خود بر ميان گره
صائب سري برآر که فرصت ز دست رفت
تا کي شوي چو غنچه درين گلستان گره؟