شماره ٢٢١: آن را که نيست دلبري از دل چه فايده؟

آن را که نيست دلبري از دل چه فايده؟
جايي که برق نيست ز حاصل چه فايده؟
زنجير تازيانه بود فيل مست را
ديوانه ترا ز سلاسل چه فايده؟
اين سيل رخنه در دل فولاد مي کند
بستن به روي عشق در دل چه فايده؟
اکنون که شد سفيد مرا چشم انتظار
از سرمه سياهي منزل چه فايده؟
مجنون چو نسخه از رخ ليلي گرفته است
ديگر ز پرده داري محمل چه فايده؟
آن را که هست چون گهر از آب خود خطر
از لنگر سلامت ساحل چه فايده؟
در چشم تنگ مور جهان چشم سوزن است
دلتنگ را ز وسعت منزل چه فايده؟
چشم گرسنه سير ز نعمت نمي شود
غربال را ز کثرت حاصل چه فايده؟
تا روشن است دل ز دو عالم بشوي دست
چون غوطه خورد آينه در گل چه فايده؟
صائب ترا که طاقت ديدار يار نيست
از انتظار دوست چه حاصل، چه فايده؟