شماره ٢١٦: اي عالم از ظهور صفاتت عيان شده

اي عالم از ظهور صفاتت عيان شده
بست و گشاد دست تو دريا و کان شده
پيدايي تو دست اشارات کرده قطع
عرياني تو پرده چشم جهان شده
از بي دريغ بخشي حسن کريم تو
هر ذره اي به هستي خود بدگمان شده
چندين هزار فاخته از مرغزار قدس
در جستجوي سرو تو بي آشيان شده
هر سبزه اي که از جگر خاک سرزده است
از جويبار ذکر تو رطب اللسان شده
انديشه بلندخيالان عرش سير
از دورباش کنه تو در دل نهان شده
آب روان ز حکم تو گرديده است سنگ
سنگ از حجاب حسن تو آب روان شده
از صد هزار فتنه يکي از رياض تو
گل کرده است و نرگس چشم بتان شده
با يک زبان، به شکر تو هر سبزه ده زبان
با صد زبان، به حمد تو گل يک زبان شده
يک قطره عرق ز رخ لاله رنگ تو
بر برگ گل چکيده، لب دلستان شده
از خاک دانه سوز تو يک دانه ضعيف
بيرون فتاده، خال لب دلبران شده
چندين هزار قامت از تير راست تر
در زير بار عشق تو خم چون کمان شده
خواب گران به ديده ما پرده بسته است
ورنه چنان که هست جمالت عيان شده
بي سرمه چشم را که چنين مي کند سياه؟
عالم سياه در نظر سرمه دان شده
گل را به روي تازه آتش چه نسبت است؟
دوزخ فسرده است که باغ جنان شده
اين است اگر فريب تو، فرداست ديده ام
صائب يکي ز جمله دردي کشان شده