شماره ٢١٣: از اشک ماست پاکي دامان صبحگاه

از اشک ماست پاکي دامان صبحگاه
از آه سرد ماست رگ جان صبحگاه
دستي بلند ساز که عمر دراز خضر
مدي بود ز دفتر احسان صبحگاه
در بيضه طوطي دل زنگار بسته را
شکرشکن کند شکرستان صبحگاه
هر عقده اي که در دل از انجم سپهر داشت
شد سر به سر گشاده ز دندان صبحگاه
تنگي ز دل، گرفتگي از سينه مي برد
پيشاني گشاده ايوان صبحگاه
از شب چو خون مرده جهان آرميده بود
پرشور عشق شد ز نمکدان صبحگاه
نانش هميشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس بود وظيفه خور خوان صبحگاه
از اشتياق جلوه آن آفتاب رو
قد مي کشد چو سرو، خيابان صبحگاه
دايم به روي خلق در فيض باز نيست
غافل مشو ز چاک گريبان صبحگاه
عمر دوباره اي که شود تازه جان ازو
آماده است در لب خندان صبحگاه
بيدار مي کند دل در خواب رفته را
فرياد بلبلان خوش الحان صبحگاه
چون گاهواره خشک چه بر جاي مانده اي؟
تر کن لبي چو طفل ز پستان صبحگاه
مردان به آه گرم مکرر ربوده اند
گوي سعادت از خم چوگان صبحگاه
چون آفتاب شد شفقي چهره ام ز رشک
کز تيغ کيست زخم نمايان صبحگاه
از جبهه گشاده به مطلب توان رسيد
صائب مدار دست ز دامان صبحگاه