شماره ٢١١: بريده نعل ز عشق که بر جگر لاله؟

بريده نعل ز عشق که بر جگر لاله؟
به سنبل که سيه کرده چشم تر لاله؟
کند به زاهد و ميخواره يک روش تأثير
فتاده است چو آتش به خشک و تر لاله
سبک به باد فنا چون شرار خواهد رفت
اگر ز کوه زند دست بر کمر لاله
ز لطف طبع بهاران مگر خبر دارد؟
که دود آه گره کرده در جگر لاله
شکوفه صبح بهارست و لاله است شفق
پس از شکوفه ازان گشت جلوه گر لاله
ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند
اگر چنين شود از باغ شعله ور لاله
اگر نه از رخ گلرنگ يار منفعل است
چرا ز خاک برآيد فکنده سر لاله؟
به وقت لاله مي لاله رنگ حاجت نيست
که همچو جام صبوحي کند اثر لاله
ز درد و صافي تهي نيست جام سوختگان
که نصف خون بود و نصف مشک تر لاله
ز خاک تيره چه مي جويد و چه گم کرده است؟
که برفروخت چراغي به هر گذر لاله
سواد شهر به خونين دلان کند تنگي
به کوه و دشت کند جوش بيشتر لاله
مدار دست ز مينا و جام در فصلي
که شيشه ساز شود غنچه، کاسه گر لاله
به هر دو دست سر خويش توبه مي گيرد
چو تاج لعل نهد کج به طرف سر لاله
به چشم هر که چو مجنون سوادخوان شده است
سياه خيمه ليلي است داغ هر لاله
به داغ عشق سرآمد توان ز اقران شد
که از سراسر گلهاست تا جور لاله
اگر چه لاله بسي هست نوبهاران را
ز چهره تو ندارد برشته تر لاله
به نقل و باده درين موسم احتياجي نيست
که هم شراب بود هم کباب تر لاله
به يک پياله نگردد کس اين چنين مدهوش
سياه مست شد از باده دگر لاله
پس از شکوفه مده سير لاله زار از دست
که هست چون شفق صبح در گذر لاله
به برگ لاله نه شبنم بود، که دندان را
ز رشک روي تو افشرده بر جگر لاله
چنان که در جگر لعل آب پنهان است
نهان شده است چنان تيغ کوه در لاله
عجب که توبه سنگين ما کمر بندد
که کوه را زده از جوش بر کمر لاله
به مشت خار و خس ما دل که خواهد سوخت؟
در آن رياض که گرديده پي سپر لاله
ز نور عاريه مستغني اند سوختگان
به روشنايي خود مي کند سفر لاله
دوروزه مهلت خود صرف ميگساري کرد
چه غافل است به اين عمر مختصر لاله
دلش چو پاي چراغ است ازان سياه مدام
که روز و شب بود از باده بي خبر لاله
توان به خون جگر گوهر بصيرت يافت
که شد ز خوردن خونابه ديده ور لاله
ز شرم، روي تو هر جا عرق فشان گردد
شکسته کاسه دريوزه اي است هر لاله
مگر خيال شبيخون تازه اي دارد؟
که يکه تاز برون آمده است هر لاله
شکوفه چون سپه روم روي گردانده است
شده است تا چو قزلباش جلوه گر لاله
بناز بر جگر داغدار خود صائب
که هيچ باغ نمي دارد اينقدر لاله