شماره ٢٠٧: عرق به برگ گلت مي دود شتاب زده

عرق به برگ گلت مي دود شتاب زده
نگاه گرم که اين نقش را بر آب زده؟
چه خانه ها که رساند به آب، طوفانش
رخي که از نگه گرم شد گلاب زده
ز خنده اش جگر آفتاب مي سوزد
مرا لبي که نمک بر دل کباب زده
مگر حجاب شود پرده تو، ورنه نقاب
ز عارض تو کتاني است ماهتاب زده
نظر به آن خط مشکين که مي تواند کرد؟
که زهر بر دم شمشير آفتاب زده
ز داغ من جگر سنگ آب گرديده
ز درد من کمر کوه پيچ و تاب زده
نشاط روي زمين فرش آستان کسي است
که پشت پاي بر اين عالم خراب زده
گشاده روي به ديوان آفتاب رود
چو صبح هر که نفس از ره حساب زده
فغان که شبنم مغرور ما نمي داند
که خيمه در گذر نور آفتاب زده
بياض گردن او را ز نقطه ريزي خال
توان شناخت که گشته است انتخاب زده
کجاست فرصت دل برگرفتن از عالم؟
چنين که مي روم از خويشتن شتاب زده
تو فکر خويش کن اي شيخ، کار من سهل است
مرا شراب و ترا باطن شراب زده
مباد سايه بلبل کم از چمن، کامسال
نهشت برگ گلي گردد آفتاب زده
زبان دعوي خورشيد را تواند بست
ز عقده اي که بر آن گوشه نقاب زده
تلاش وصل بتان با حيا مکن صائب
که هست از دل خود روزي حجاب زده