شماره ٢٠٤: بر آن عذار نه زلف مشوش افتاده

بر آن عذار نه زلف مشوش افتاده
که موج بر رخ صهباي بي غش افتاده
ترا به چشم محال است ميکشان نخورند
چنين که باده حسن تو بي غش افتاده
قلم ز نامه شوقم به خويش مي لرزد
که ني سوار به صحراي آتش افتاده
ز شانه اي که به زلفت کشيده است نسيم
هزار رشته جان در کشاکش افتاده
به دست باده گلگون عنان مده زنهار
که نوسواري و اين اسب سرکش افتاده
غلط به خامه مو مي کنند بي خبران
ز فکر بس که دماغم مشوش افتاده
چگونه محو نگردي ز ساده لوحي ها؟
تو طفل و خانه دنيا منقش افتاده
دل از نظاره آن لب چگونه سير شود؟
سفال تشنه به صهباي بي غش افتاده
ز دانه دل من دود تلخ مي خيزد
به خرمن که دگر باز آتش افتاده؟
عجب که ناله عاشق شود عنانگيرت
چنين که توسن ناز تو سرکش افتاده
ز سنگ مي گذرد صاف تير مژگانش
کمان ابروي او بس که پرکش افتاده
حضور دل ز غم و درد عشق مي داند
سمندري که به درياي آتش افتاده
به حال سوختگان رحم مي کند صائب
نگاه هر که بر آن روي مهوش افتاده