شماره ٢٠٣: به صد دليل نرفتن ره خداي که چه؟

به صد دليل نرفتن ره خداي که چه؟
به صد چراغ نديدن به پيش پاي که چه؟
گذشته اند ز چه بي عصا سبکپايان
تو مي روي به ته چاه با عصاي که چه؟
ز برق و باد سبق مي برند گرمروان
فتاده اي تو به دنبال رهنماي که چه؟
ز آفتاب شود پخته هر کجا خامي است
تو مي دوي ز پي سايه هماي که چه؟
ز ابر قطره به دريا رساند گوهر خويش
تو چون حباب کني خانه را جداي که چه؟
قضا نتيجه کردارهاي باطل توست
تو ساده لوح کني شکوه از قضاي که چه؟
چو سرو جامه آزادگان يکي باشد
تو هر دو روز بدل مي کني قباي که چه؟
قرارگاه تو در زير خاک خواهد بود
تو مي بري به فلک پايه بناي که چه؟
گداي کوچه عشق است چرخ ازرق پوش
تو دست کفچه کني پيش اين گداي که چه؟
ترا که بهره اي از نوش نيست غير از نيش
همي ز شهد لبالب کني سراي که چه؟
به گنجهاي گهر زخم عشق ارزان است
تو مي کني طمع از عشق خونبهاي که چه؟
ترا که در سر هر مو گرهگشايي هست
چو زلف کار من افکنده اي به پاي که چه؟
ز سنگ لاله برآمد ز خاک سبزه دميد
برون ز پوست نيايي درين هواي که چه؟
جواب آن غزل است اين که گفت مختاري
غني به کبر و به دل خواستن گداي که چه؟