شماره ١٩٦: به ستم کي رود از جاي دل غم ديده؟

به ستم کي رود از جاي دل غم ديده؟
اين سپندي است که مرگ بسي آتش ديده
زخم ناسور من از حسرت مشک است کباب
شانه زلف سياهش به سمن پيچيده
گوهر راز مرا بر کف اظهار گذاشت
ديده اشک فشان از نگه دزديده
چه غم از ناز خريدار گرانجان دارد؟
آن که از گرمي بازار دکان برچيده
از خيال گل رخسار تو هر قطره اشک
گل ابري است که در خون شفق غلطيده
گوهري را که ظفرخان نبود جوهريش
نشمارندش ارباب خرد سنجيده