شماره ١٩٤: يارب آشفتگي زلف به دستارش ده

يارب آشفتگي زلف به دستارش ده
چشم بيمار بگير و دل بيمارش ده
تا به ما خسته دلان بهتر ازين پردازد
دلي از سنگ خدايا به پرستارش ده
چاک چون صبح کن از عشق گريبانش را
سر چو خورشيد به هر کوچه و بازارش ده
از تهيدستي حيرت زدگان بي خبرست
دستش از کار ببر راه به گلزارش ده
مي برد سرکشي و ناز ز اندازه برون
همچو سرو از گره خاطر خود بارش ده
سرمه خواب ازان چشم سيه مست بشو
شمع بالين ز دل و ديده بيدارش ده
تا به خونابه کشان بهتر ازين پردازد
چندي از خون جگر ساغر سرشارش ده
تا مگر باخبر از صورت حالم گردد
به کف آيينه اي از حيرت ديدارش ده
آن بت سنگدل از پيچش ما بي خبرست
پيچ و تابي به رگ و ريشه چو زنارش ده
نيست از سنگ دلم، ورنه دعا مي کردم
کز نکويان به خود اي عشق سروکارش ده
صائب اين آن غزل مرشد روم است که گفت
اي خداوند يکي يار جفاکارش ده